مینا 3

ساخت وبلاگ
پاشو که تو رستوران گذاشت، یه بوی آشنا آزارش داد... رایحه ملایمی بود 

که همیشه دوسش داشت اما اون شب این عطر براش حال به هم زن ترین

رایحه بود... چشم چشم کرد تا یه جای دنج رو پیدا کنه ...

میز دو نفره ی کنار پنجره رو انتخاب کرد و با حرص و ولع به باریدن بارون خیره شد...

خیلی طول نکشید تا میزبان آشنا منو رو براش اورد... میزبان که همیشه عادت شد

بهراد و مینا رو با هم ببینه پرسید منتظر می مونید خانم هم تشریف بیارن یا سفارش

میدین؟بهراد نگاه سنگینی بهش انداخت و با کینه جواب داد سفارش میدم .خانم دیگه

تشریف نمیارن...

با رفتن میزبان خودخوریاش شروع شد... با خودش زمزمه میکرد : چیه ؟ نمیتونید ببینید

تنهایی خوشم؟ جوری میگه صبر کنیم تا خانم بیاد که انگار اینجا رو خانم قُرق کرده !

گور باباششششش ... 

همچنان مشغول غرولند بود که نگاهش رو چند میز اون ورتر ثابت موند... دو تا دختر 

شاد و سر خوش در حال سلفی گرفتن بودن. نا خواسته کارهاشون رو زیر نظر گرفت

تا اینکه سفارششون رسید و هر کدوم سر جای خودشون نشستن.سعی کرد خودشُ

جمع و جور کنه ... اما هر بار که نگاهش به سمت اون میز می افتاد با لبخند دختری که

 روبروش نشسته بود مواجه میشد...

حس خوشایندی به استقبالش اومد، شبیه وقتی که چیز جدیدی رو کشف میکرد!

سفارش خودش هم رسید... مشغول خوردن شد اما انگار هر لقمه رو که قورت میداد یه

سنگ بزرگ از گلوش پایین می رفت... این حال غریب نمیذاشت از شامش لذت ببره...

برای اینکه افکارش رو سر و سامون بده گاهی نگاهش رو به بیرون مینداخت و گاهی

به اون دختر...

یه چیزی درونش میگفت باید با این دختر حرف بزنه و بتونه یه راه ارتباط پیدا کنه!

عزمش رو جزم کرد تا دختر رو از تصمیمش آگاه کنه... با این فکر به خوردنش سرعت داد

تا به موقع بتونه شکار جدید رو صید کنه...غافل از اینکه شکارچیِ قصه ی ما خودش صید

بود...

تقریبا غذاشو تموم کرده بود که گوشی رو از تو جیبش در اورد و مشغولش شد...چند 

دقیقه بعد همون دختر سر میزش نشسته بود و دلبرانه بهراد رو نگاه میکرد...

ادامه دارد

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 139 تاريخ : چهارشنبه 3 بهمن 1397 ساعت: 9:56