اما حاصلش شد سرماخوردگیه خری که به شدت باهاش مسئله دارم...
بر خلاف انتظارم خوش گذشت و پچ پچی در کار نبود...
منم از پایه های ثابت وسط بودم تا اخرش... هوا اینقدر تو خونه گرم شده بود
که دیگه باز کردن در و پنجره هم افاقه نکرد و به اجبار کولر رو روشن کردیم!
منم با موهای همچنان خیس مدام جلو دریچه ی کولر...
تازه ساعت دو شب که مهمونی تموم ایده دادن همه ی بادکنک ها رو که حدود
60 70 تا بود دسته کنیم و ببریم یه جای خلوت شهر رها کنیم بره بالا...
یکساعتی هم تو خیابون خلوت که انگار از املاک شخصیمون بود زدیم و رقصیدیم!
تو اون هوای سرد...
نتیجه اینکه من نزدیکای ظهر وقتی بیدار شدم احساس کردم رو به موتم! راه نفسم بسته
شده بود و از گلو درد نمیتونستم اب دهنمو قورت بدم! الانم دستمال به دست با یه مشت
پوست لیمو شیرین و شلغم که دورمه در خدمت شمام!
اما با همه ی اون فرصتی که برای شادی داشتم و با اینکه ظاهرا خوش بودم، یه مسئله ای
باعث میشد احساس خلأ کنم! اونم فاصله گرفتن مجنون بود...
هرچی هم خودمو بزنم به اون راه بازم این فاصله داره ازارم میده و در عین حال چاره ای هم
ندارم!
دغدغه های یک دهه شصتی...برچسب : نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 132