متفاوت

ساخت وبلاگ
بالاخره دیشب و اون تولد کذایی هم گذشت...

اما حاصلش شد سرماخوردگیه خری که به شدت باهاش مسئله دارم...

بر خلاف انتظارم خوش گذشت و پچ پچی در کار نبود...

منم از پایه های ثابت وسط بودم تا اخرش... هوا اینقدر تو خونه گرم شده بود

که دیگه باز کردن در و پنجره هم افاقه نکرد و به اجبار کولر رو روشن کردیم!

منم با موهای همچنان خیس مدام جلو دریچه ی کولر...

تازه ساعت دو شب که مهمونی تموم ایده دادن همه ی بادکنک ها رو که حدود

60 70 تا بود دسته کنیم و ببریم یه جای خلوت شهر رها کنیم بره بالا...

یکساعتی هم تو خیابون خلوت که انگار از املاک شخصیمون بود زدیم و رقصیدیم!

تو اون هوای سرد...

نتیجه اینکه من نزدیکای ظهر وقتی بیدار شدم احساس کردم رو به موتم! راه نفسم بسته

شده بود و از گلو درد نمیتونستم اب دهنمو قورت بدم! الانم دستمال به دست با یه مشت

پوست لیمو شیرین و شلغم که دورمه در خدمت شمام!

اما با همه ی اون فرصتی که برای شادی داشتم و با اینکه ظاهرا خوش بودم، یه مسئله ای

باعث میشد احساس خلأ کنم! اونم فاصله گرفتن مجنون بود...

هرچی هم خودمو بزنم به اون راه بازم این فاصله داره ازارم میده و در عین حال چاره ای هم 

ندارم!

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 132 تاريخ : چهارشنبه 3 بهمن 1397 ساعت: 9:56