مینا 2

ساخت وبلاگ
مدام با همین افکار درگیر بود که احساس ضعف باعث شد به فکر یه چیزی برای

خوردن بیفته. وقتی با یخچال خالی مواجه شد دلش گرفت... 

از اینکه وقتی بود، همه ی تلاشش رو میکرد تا وعده های غذاییش کامل و  به موقع خورده شه...

هر بار به بهونه ای تماس میگرفت و با کلی اصرار مجبورش میکرد یه چیزی بخوره و پشت گوش

ننداره... 

در یخچال رو طوری محکم کوبید که انگار باعث و بانی رفتن مینا بوده! تصمیم گرفت بره بیرون و 

دلی از عزا در بیاره... کتش رو برداشت و زد بیرون...

تو ترافیک سنگین شهر ، زیر اون بارون به تنها چیزی که فکر نمیکرد مینا بود! بهراد داشت اولین

 شب نبودن مینا رو جشن میگرفت ؛ شاید هم  فقط خیال میکرد که خوشِ و نمیدونست

چی در انتظارشه... با خودش گفت : امشب بهترین رستوران شهر از خودم پذیرایی میکنم!

اصلا کی گفته همیشه باید جفت جفت رفت رستوران؟ تا به خودش اومد جلوی رستورانی بود

که بارها با مینا رفته بود... فکر میکرد هر طور شده باید به خودم ثابت کنم تنهایی میتونم

از پس همه چی بربیام، که بود و نبود مینا فرقی نمیکنه! البته چرا با اون همه دلواپسی های

مادرانه اش ، نبودش خیلی بهتر از بودنشه... اِ اِ اِ ... یکی نبود بگه دختر کی گفته تو پرستار

منی؟ من یکیو میخواستم پا به پای دیوونه بازیام راه بیاد و شب که جدا میشه ، یادش

بره همه چیو... یکی که دل نبنده و براش مهم نباشه دل لامصب من چی میخواد! تو که

از همون اول وا دادی! از همون روزهای اول فهمیدم ساده دل بستی... من نمیخواستم

این دل بستنُ ... چطور نفهمیدی من کسی رو میخوام که هر وقت دلم خواست بره و پشت

سرشُ نگاه نکنه؟...

یه نگاه به ساعتش انداخت...نیم ساعتی بود داشت با خودش کلنجار می رفت ...

از ماشین پیاده شد و از دور نگاهی به داخل رستوران انداخت... ظاهرا خلوت می اومد...

اینقدر از خودش نا مطمئن بود که میترسید اگه بیشتر دل دل کنه از رفتن به رستوران

منصرف شه...دلش رو به دریا زد و به اون سمت خیابون رفت...

ادامه دارد

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 3 بهمن 1397 ساعت: 9:56