یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

ساخت وبلاگ
دو سه روزی میشد برنامه داشتیم بریم آرامگاه حضرت عشق تا بالاخره

امروز راهی شدیم...

گفته بودم من و مجنونُ حضرتِ حافظ به هم رسوند؟نه نگفتم! چند سال

پیش،روزای اول فروردین،درست همون روزهایی که شهر رنگ بهار گرفته 

بود و عطر شب بو و بهاره نارنج ،مستت میکرد ما بهم رسیدیم و اون روز

هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز بشه اونی که مسیر زندگیمو عوض میکنه...

همیشه گفتم هزار بار دیگه هم میگم؛دنیا خیلی کوچیکه... 

اینقدر کوچیک که دو سه سال بعد (به خیال ما اتفاقی) همکار شدیم؛ 

اما اگه هم اتفاق بود خیال انگیزترین اتفاق شد...

امروز به یاد همون روز در محضر حضرت گریه ام گرفت، گله کردم،

درد و دل کردم ... قسمش دادم به قران تو سینه اش، پادرمیونی

کنه بین ما و خدا تا رب به داد دلمون برسه و همه چی ختم به خیر شه...

میدونستم حضرت رومو زمین نمیندازه و وساطت میکنه.

خروجی آرامگاه یه فال فروش بی مقدمه اومد جلومُ گفت خانم

این فال مال شماس!

اومدم پول بدم،گفت هدیه اس ...مبارکه...

باز کردم و از شوق خنده و گریه ام یکی شد!

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور...

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 25 آذر 1395 ساعت: 0:49