امتحان رو برای یاداوری پیش گرفته...رو حرفای قند تو
دل آب کُنش،با ماژیک فسفری سبز، خط میکشه تا هایلایت شه و
همیشه تو ذهنم بمونه :)
حالا هم یادم نمیاد داشتیم از چی حرف میزدیم که من به یه روزِ بارونی
تو شمال اشاره کردم و ذوق زده شدم...
تنها چیزی که یادمه این حرفش بود که : " شمالُ میخوای چیکار؟ یه روز
بارونی تو همین یه وجب جا زیر همین سقف، که قراره بشه سقف زندگیمون
کاری میکنم که برات بشه بهشت، شمالُ یادت بره "
اعتراف میکنم گوشم خیلی پُره از این حرفای دختر کُش ،اما مجنون که میگه
صورتم گُر میگیره و زبونِ چهارمتریم لال میشه :))
دغدغه های یک دهه شصتی...برچسب : نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 90