"نه" گفتن رو یاد بگیرید 2

ساخت وبلاگ
در نهایت که چاره ای نداشتیم جز خونه ی خودمون با شرایطی که توصیف کردم واستون...

حالا این تازه اول ماجرا بود.ما بودیم که کمتر از 24 ساعت فرصت داشتیم و عملا همه چیز به ریخته بود..

راضی کردن مامان و بابا ، برای عدم حضورشون تو مهمونی خودش مثنوی هفتاد من میشه!

خلاصه میکنم، با کمک دختر عمه ها شام و خوراکی های فردا رو اماده کردیم و اخر شب هم با همکاری

دوستان داداش همه ی اسباب و وسایل تو سالن رو تو اتاقها جا دادیم طوری که دیگه تو اتاقها جای

خواب  نداشتیم هر سه مون اون شب تو سالن خوابیدیم.چه خوابی؟؟؟؟ اول که از فکر زیاد با وجود

خستگی خوابمون نمی برد.حالا با هزار زحمت که تازه پلکمونُ رو هم گذاشتیم ، طی یه عملیات ا

نتحاری توسط دو تا بادکنک نادون از خواب پریدیمِ ،دیگه زهره ترک شدنمون همانا ، حسرت یه ساعت

خواب راحت هم همانا...ترجیح دادیم پاشیم به ادامه ی کارها برسیم بلکه از استرسمون کم شه !

حالا ساعت چند؟

5 صبح!ما سه تا مثل فرفره میچرخیدیم و عجییییب تمومی نداشت کارا...

حالا همه ی این ماجرا رو گفتم تا برسم به اینجا...

هممون خسته و کلافه و بی اعصااااب... یکی از دوستای داداش قبل ظهر زنگ زده ایرادی نداره فلانی

هم همرامون باشه؟؟؟؟

حالا فلانی کیه؟ دوستِ دوست دختر محترمشون ! حالا بماند که ما با حضور خود دوست دخترِ که یه

خانم مطلقه هست با دختر چهار ساله اش شدیدا مشکل داشتیم و داداش عزیززززززم نتونست بگه

لطفا ایشون رو نیار با خودت... کاشف به عمل اومد دوست دوست دختره هم یه خانم مطلقه بود مثل

خودش با پسر دو ساله اش که بچه ها دیده بودن تو مهمونیها این پسر بچه دو ساله پا به پای مامان

جونش پیک میرفته بالا! من که باورم نشد تا با چشم خودم دیدم اون شب...

از اصل ماجرا دور نشیم...داداش نتونست بگه نه! و کلافگی و خستگی این چند روز مزید بر علت شد

و  متاسفانه بحثمون بالا گرفت تا جایی که من تصمیم گرفتم اصلا شب حضور نداشته باشم...

البته خب از روی عصبانیت بود واقعا نمیشد تنهاشون گذاشت...

با همه ی استرس ها قبل از اینکه اولین مهمون برسه اماده بودیم.مهمونها هم کم کم رسیدن.

دو سه ساعتی گذشت همه چی عالی بود... تا اینکه اون مهمونای نچسب هم تشریف فرما شدن!

با اینکه قبلا فقط یه برخورد با اون خانمهای مطلقه داشتم حسه افتضاحی رو بهم القا میکردن! در هر

حال سعی کردیم اون یه شبُ خود دار باشیم و هر جور هست سر کنیم اما نشد که بشه!

خانم مطلقه ی دومی که دیده بود شلوغه خیلی شیک میره تماس میگره با دوست پسرای

عزیزشون که بر حسب اتفاق یکی و دوتا هم نبودن بی اجازه دعوتشون کرد و اون شب مارو

همگی با هم به گند کشیدن...

همینقدر بگم که منو خواهر جان از عصبانیت و ناراحتی دوبار گریمون گرفت ...

حالا تصور کن با اون ارایشها...هی میریخت دوباره ترمیم میکردیم و دوباره یه حرکت زننده ی دیگه و...

دیگه کارد به استخون رسید و داداش رو کشیدم تو اتاق و شاکی شدم! که اینا کی هستن ؟ کی

دعوتشون کرده؟ داداش ساده ی ما که فکر میکرده از ذوستای ما هستن !!! اینم بگم که یکی از اقایون

غریبه با دوست  دختر و مادر دوست دخترش اومده بود ...فکر کن چه شیر تو شیری شده بود و ما چه

حالی داشتیم!

یکی دوساعت بعد مشاجره ی منو داداش تو اتاق دیدیم مهمونا به جز خودیا یکی یکی دارن خداحافظی

میکنن و میرن! خیلی عجیب بود چرا یهویی و همه باهم؟ ته توشو در اوردیم متوجه شدیم همون خانم 

مطلقه حرفای منو داداش رو پشت در داشته گوش می داده بعد رفته به همه ی مهمونا اینجور گفته

که اینا نمیخواستن کسی دعوت کنن فقط فامیلاشون تو لیست بودن ! مهمونای ما هم بهشون برخورده

بود داشتم میرفتن.. اینقدر خسته و کلافه و داغون بودیم که هیچ مقاومتی نکردیم بهتر بود زودتر همه

چی تموم شه و اون شب کذاییِ حال به هم زن به پایان برسه...

ادامه داره...

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:37  توسط moon & sun  | 
دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : گفتن,بگیرید, نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 17:07