می خواهم زنده نمانم...

ساخت وبلاگ

احساس سرما میکرد.یارای آن را نداشت که بتواند شکوه کند یا لااقل کسی را به کمک

بطلبد.اصواتی گنگ و نامفهوم در سرش می پیچید.

پلکهایش را انگار وزنهای آهنین آویخته بودند و بدنش در عین کرختی کوفتگیِ دردناکی

داشت.ته مانده ی توانش را در پلکهایش ریخت و آرام آرام از هم گشودشان.دریافت

اصوات، از آن سایه هاییست که اطرافش کمی دورتر،او را احاطه کرده بودند...

نقشها نمایان تر می شدند و آواها شفاف تر می نمودند...

می شنید که کسی را فرستادند دکتر را خبر کند...

به تدریج به خاطر آورد...

راهی لاهیجان بود.اخیرا مشاورش گوشزد کرده بود که "بیاتی" شریکش در حسابها

دست برده و موجودی کارخانه با فروش ، تفاوتی فاحش دارد.

حرفهای همسرش را به یاد آورد که هیچ گاه ، دل خوشی از بیاتی نداشت و هربار

از او میخواست سهمش را بخرد و شراکتش را بهم بزند.

با خودش عهد کرد دیگر اجازه ندهد از حسن نیتش سو استفاده کنند.باید حق بیاتی

را کف دستش میگذاشت،قبل از آن دیر شود...

بوق های ممتد او را به خود آورد... اما دیر.. فاصله اش با کامیونی که قصد داشت

سر پیچ از او سبقت بگیرد کمتر از آن بود که بشود گریزی زد...

اسمش را شنید... چشمانش را دوباره گشود...دکتر را مقابل خود دید که با خنده ای

آمیخته با هیجان خبر را به همسر و دخترش میدهد...

گوشهایش را تیز کرد...به آنچه می شنید اطمینان نداشت!

_ : خانم فرهودی تبریک می گویم،ایمان دارم معجزه ای شده؛ تصادف لخته ی خون

را در سرشان حرکت داده.حالا با خیال آسوده و بی هیچ خطری میتوانیم لخته را از

سرشان خارج کنیم...

فرهودی نمیدانست چرا آن لحظه بی اختیار چشم به همسرش دوخته! یک آن با هم

چشم در چشم شدند...نشانی از شادی در دیدگانش نمی دید، علی ایحال همسرش

لبخندی ساختگی بر لب نشاند و آن لحظه آخرین تصویری بود که می دید.

احساس سرما دوباره روح را به تنش بازگرداند...این بار صداها را می شنید

اما علاقه ای برای بازکردن چشمهایش و کشف امور اطرافش در خود نمی دید...

آرام و عمیق نفس میکشید... صدا ها را به راحتی تشخیص می داد.همسرش بود که

مردی آهسته صحبت میکردند.شنید که مرد پرسید : حالا چه می شود؟ همسرش

در جواب پاسخ داد اینبار من تصمیم می گیرم چه شود! نقشه های تو که همه

نقش بر آب شد...گیج بود اما درست می شنید.احساسی مبهم میگفت توطئه ای

در کار است...دلش رضای باور کردن نمی داد.لابد اشتباه کرده...باید

چشمانش را باز میکرد تا از صحت آنچه دریافته ، مطمئن شود...

خودشان بودن...همان مشاور و رفیق شفیقش ... و همسرش،همان شریک

سالهای دور زندگی اش که هنوز عاشقش بود...

بار دیگر به خوابی سنگین فرو رفت.

اینبار که چشم گشود همه جا را سبز رنگ یافت... همچنان سرد...

زنی سبز پوش را دید که از هوش و حواسش می پرسید و آرام آرام تختش را

از آن اتاق سبز بیرون می راند...

در خواب و بیدار همسر و بیاتی را دید که نگران از پرستار جویای حالش میشوند و

وباز خوابی عمیق...

نمیدانست چه مدت روح در بدنش نبوده؛دیگر ضعف نداشت و میتوانست اعضای

بدنش را حرکت دهد...به زحمت سر برگرداند...کسی در اتاق نبود...چشمانش بر

روز شمار ساعت خیره ماند...ده روز گذشته بود...به ناگاه اتفاقات اخیرو راز

سر به مهر زندگیش را به یاد آورد.

نفرت به رگهایش دوید.گویی جانی تازه... آنچنان که توانست خود را تا پنجره

برساند...هوای تازه میخواست...

از یاد آوری همه ی آن سالها و آدمهایی که دوستشان می داشت نفسش بند آمده بود.

در کسری از ثانیه تصمیمش را گرفت...رهایی میخواست...

خود را به لبه ی پنجره رساند و به پرواز در آمد...

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : خواهم,نمانم, نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 9:14