حرفهای اون ور مرزی

ساخت وبلاگ
چند سال پیش عید از شهرستان مهمون داشتیم. حالا از کجا؟ خطه ی سرسبز مازندران!

از دوستان خانوادگی بودن که چند سالی یکبار به مناسبهای مختلف زیارتشون میکردیم.

دو سه روزی از رسیدنشون میگذشت که ما ( من و خواهر و داداش ) متوجه شدیم حاج

آقا اهل بخیه است و دستی در نواختن سنتور و ویولن داره :)))

البته بعدا متوجه شدیم والدین گرامی با خبر بودن اما به روش نمی اوردن! نه اینکه حاجی

خجالت بکشه هاااا ! نه! والده و پدر گرامی بنده نمیخواستن روشون تو رومون باز شه...

القصه، ما سه نفر که انگار کاشف عجیبترین پدیده ی قرن جاری بودیم اسه میرفتیم، آسه 

می اومدیم که گربه شاخمون نزنه :)

اما با هر حرکت و حرف حاجی ما نگاه معنی داری به هم مینداختیم که یعنی:" آره بابا تو

خوببببببییییی"

دیگه براتون نگم شبا سه تایی از مشاهدات شخصیمون میگفتیم و ریز ریز ریسه میرفتیم

تا صبح علی الطلوع ...

بین خودمون هم چندتا اسم و کلمه ی رمز گذاشته بودیم که تو موقعیتهای حساس ازش

استفاده کنیم آب از آب هم تکون نخوره...

عرضم به حضور انورتون یه روز روم به دیفار گلاب به روتون مثل مار به خودم می پیچیدم

پشت در توالت بست نشستم تا برادر جان تشریف فرما شن بیرون!

تا لای در باز شد من پریدم تو و با یه حرکت پلیسی که تا اون لحظه از خودم ندیده بودم

برادر رو هل دادم بیرون درو پشت سرم قفل کردم...

برادر جان همونجور که داشت دستشو می شست سر به سر منم می ذاشت ...

قضای حاجت شده بود و منم شنگول جوابشو از اون طرف مرز میدادم تا بحث به جایی

کشید که بی هوا گفتم این حاجی(ع.پ) بدجوری چتِ هااااا... بپرس ساقیش کیه؟

جنسش خوب بوده ...

طی یه عملیات انتحاری پریدم بیرون که آثار حرفمو تو چهره ی برادر جان ببینم که....

چشمتون روز بد نبینه! برادر جان بی صدا رفته بود و بلافاصله حاجی اومده بود و داشت

دستاشو میشست! تنها توصیف حال اون لحظه ام اینه که از درون احساس پیچیدگی 

کردن و پریدن مجدد تو توالت همانا و ربع ساعتی یکبار احساس نیاز به توالت هم همانا....

+ نوشته شده در  شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:33  توسط moon & sun  | 
دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : حرفهای, نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 9:14