به تلخی ِ اسپرسو ... 5

ساخت وبلاگ
نمی تونم درست فکر کنم...

فقط میخوام بخوابم و وقتی بیدار میشم همه چی روبراه شده باشه.

نمیدونم چه مدته اینجام؟! بدجوری بین زمین و آسمون گیر کردم...

گوشیمُ از جیبم در میارم نگاهی به ساعت بندازم...

هفتاد و سه تماس بی پاسخ؟؟؟

یکی در میون مامان ، لیلا... اون وسط ها چند بار اسم حامد رو هم میبینم...بی هوا

به سرم میزنه همه چی رو بهشون بگم... شاید هم بهتر باشه فقط به لیلا بگم و ازش

بخوام مامان رو متقاعد کنه... 

شماره لیلا رو میگیرم...

بوق اول نه، دومی رو جواب میده.

تو صداش ترس و نگرانی رو میخونم...

_ الو؟ الو آریا؟ خوبییی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ چی شد یه دفعه ؟ چرا رفتی؟؟؟

من با صدایی که به زور شنیده میشه بریده بریده میگم:

_ لیلا من نمیتونم ازدواج کنم ... یعنی با هر کسی...

_ یعنی چی؟ چت شده؟ اصلا الان کجایی؟ پاشو بیا خونه، مامان داره از غصه میکنه،

پاشو بیا خونه باهم حرف میزنیم!

_ امشب منتظرم نمونید... فردا... فردا همه چی رو بهت میگم...به ماما بگو اریا زنده اس..

شب بخیر...

و مهلت جوابی رو به لیلا نمیدم.تماس و رو قطع و گوشی رو خاموش میکنم.نفس راحتی

میکشم. با اینکه هنوز هیچی به لیلا نگفتم با همین قدم اول، بار بزرگی از رو دوشم برداشته 

شد.چشمامو میبندم و به دیوار پشت سرم تکیه میدم.

نمیدونم چطور لیلا رو توجیه کنم؟ چطور بگم دلم دست کسی جامونده که حتی نمیدونم

دلداری داره یا نه؟

زنگ تلفن کافه منو از این ورطه بیرون می کشه... دیر وقته و فقط یک نفر میتونه باشه...

ادامه داره...

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : تلخی,اسپرسو, نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 19:58