به تلخی ِ اسپرسو ... 4

ساخت وبلاگ
تهوع و سرگیجه امونمُ بریده... دیوارای اتاق دارن به هم نزدیک میشن انگار...

لیلا چی می خواد از جونم؟ حال و روزمو نمیبینه؟

کنار تختم میشینه و مثل اون وقتا که بچه بودیم با موهام بازی میکنه...

میگه کاش هنوز بچه بودیم...

تمایلی به شنیدن ادامه ی حرفاش ندارم... یقین دارم همون حرفای تکراریِ 

همیشگی هستن!

_ آریا همین یکبارو کوتاه بیا... به خاک بابا ، اگه خوشت نیومد تا وقتی خودت

نخوای دیگه کسی رو معرفی نمی کنیم...

لحن ملتمسانه اش دنیا رو ، رو سرم خراب میکنه... همه ی توانمو تو صدام 

میریزم و فریاد میکشم لیلا نمیخوااااااام... نمی خوااااااااااام راحتم بذارین...

دلم گریه میخواد ، گریه میکنم ... بلند بلند... 

لیلا بیخبر از همه چی، به خیال اینکه از حرفاش به سطوح رسیدم منو به آغوش

میکشه و تلاش میکنه آرومم کنه...

آخ.... لیلا... لیلا بوی دخترک رو میده... آروم میشم... به خود میام و نمی دونم

کی به جای من و با صدای من میگه : باشه لیلا اما این بار آخره...

با خودم میگم بذار برای بار آخر اتمام حجت کنم...

تو آینه ی حموم خودمُ میبینم با چشمای قرمز و بی روح...

حس تراشیدن ریشمو ندارم؛ یه خواستگاری فرمالیته اس دیگه، مثل همیشه...

فکرم پیش دخترک جا مونده... تو خیالم بهش میگم ببخش... این بار هم برای

دل مادر و لیلاس ، وگرنه تو خوب میدونی دل من دست تو گیره...

از واگویه هام خنده ام میگیره... دارم این حرفا رو خطاب به کسی میگم که

حتی نمی دونم کیه و دلبرش کی؟!

_

_

خودمُ جلو گلفروشی میبینم؛ یه دست گل بی روح و بی سلیقه دستمه که 

از دور داد میزنه بی سلیقه تر از این آدم خدا نیافریده...

تمام طول راه رو به دخترک میگم ببخش... بار آخره...

با صدای لیلا که میگه همین جاس رسیدیم، من از این اوهام کنده میشم...

خونه باغ بزرگی جلو چشمام خودنمایی میکنه با دروازه های سلطنتی و

پر ابهت...

با تمسخر لیلا رو نگاه میکنم و زیر لب میگم سالی که نکوست...

در دل شادم که سوژه ی مورد نظر از همین ابتدا بهونه رو دستم داده...

لابد از قماش دخترهای پر افاده ی کوته فکره،  که همه ی پشت گرمیش

 ثروت خونوادگیشه ... ها ها ها ... حتما از اینجا تا آسمون هم ادعای

اصالت میکنه...

وارد حیاط خونه باغ میشیم.بوی محبوبه شب همه جا رو پر کرده... سلیقه ی

باغبونشون رو تحسین میکنم ... غرق تماشای این بهشتم که با دیدن بنز

مشکی رنگ پارک شده، داغ دلم تازه میشه و  پاهام توانِ تحمل وزنم رو از دست

میده و به روی زانوهام ،روی زمین می افتم...

نمی فهمم این نیرو از کجا تو وجودم تزریق میشه که چند ثانیه بعد،بی توجه به

 حرفای مادر و لیلا خونه رو ترک میکنم...

وقتی به خودم میام که جلوی در کافه ام... یادم اومد که امشب کافه رو زودتر

تعطیل کرده بودیم... درو باز میکنم و خودمو میندازم تو کافه...

_ حتما یه نشونه اس... آره این یه نشونه اس.. منو ببخش...

با زحمت پا میشم و درو پشت سرم قفل میکنم و روی یکی از نیمکتها ولو میشم...

نه قرار موندم هست  نه جایی برای رفتن ...

می دونم امشب یکی از طولانی ترین و بدترین شبهای عمرم خواهد بود...

ادامه داره...

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : تلخی,اسپرسو, نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 89 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 19:58