به تلخی ِ اسپرسو ... 2

ساخت وبلاگ
یاد گرفتاریهای خودم می افتم و مسئله ای که منُ از خونه و خونواده فراری میده!

بهتره امشب برم خونه ی حامد... شاید دوتایی بتونیم یه راه حلی پیدا کنیم...-

-

-

شب با همه ی سختیهاش گذشت...فکر و خیال نذاشت بخوابم.پا میشم و یه نگاهی

تو آینه به خودم میندازم؛ پف ریز چشمام داد میزنه یه چیزیم هست!

حامد رفته...

رو آینه نوشته صبحانه آماده اس...

میل ندارم، دستی تو موهام میکشم و موهامُ مرتب میکنم، بدون برانداز کردن به مقصد

کافه خونه رو ترک میکنم.

کافه هنوز جاییِ که با تموم وجودم دوسش دارم و بهم آرامش میده؛ همون چهاردیواری

اختیاریم که وقتی میخوام پامو توش بذارم غصه هام، پشت درش جا می مونه... اما این

روزا کافه هم به من دهن کجی میکنه ...

منم دیگه اون آریای سابق نیستم، بد خلق شدم و کم طاقت!

یه سر میرم پشت پیشخون  و به آدمهایی که تک تک و گاهی دوتایی و حتی چند نفره

دور میزها نشستن چشم میدوزم.یکی از سرگرمی هام اینه که برای هرکدوم، یه جور

داستان تصور کنم. مشغول خوندن قصه ی آدمام که زنگوله ی در کافه منو به خودم میاره...

شخصی که وارد میشه آشنا به نظر میرسه ! چند ثانیه طول میکشه تا یادم بیاد همون

دخترک دیروز عصره...

ادامه داره...

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : تلخی,اسپرسو, نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 78 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 19:58