به تلخی ِ اسپرسو ... 1

ساخت وبلاگ
سفارششُ چک کردم، دبل اسپرسو ! با خودم فکر میکنم چه آدم تلخی...

در هر حال اینقدر تو زندگیم،دل مشغولی دارم که سلیقه ی تلخ پسند یه غریبه بیش

از چند لحظه ، نمی تونه منو از فضای شلوغ ذهنم دور کنه؛ نمیفهمم ! زندگی من،

آینده ی من، ولی تصمیم اونا، سلیقه ی اونا! تا کی میخوان یکیشونُ تو مهمونی، اون

یکی رو تو بازار و ... نشونم بدن؟ بیشتر از این کشش ندارم...بهتره برم خونه...

نه ه ه ه! خونه هم نه ه ه ه...

اصلا حوصله ی استنطاقِ مامان و لیلا رو ندارم ، علاقه ای به دیدن عکس یه سوژه ی 

جدید نمیبینم ... شاید هوای بیرون حالمو بهتر کنه ... شایدم نه...

بالاخره تصمیم میگیرم همه چی رو بسپارم به حامد و بزنم بیرون...

از کافه بیرون میزنم و رو یه نیمکت ، بیست سی متر اونور تر می شینم.ریه هامو پر میکنم

از هوای سرد غروب؛ نگامُ بدرقه ی راه آدمایی میکنم که گاهی به سرعت و گاهی آروم آروم

از مقابلم رد میشن...

ناخواسته نگام رو درگاهِ کافه ثابت می مونه ؛ چشمام دختر رو دنبال میکنه، به نظر میاد منتظره!

لابد طرف بدجوری بدقولی کرده که دخترک اینجوری بی قرار و کلافه اس!

انتظارش زیاد دووم نمیاره، با گامهای بلند که بی شباهت به دویدن نیست،به طرف بنز مشکی

رنگی میره که اون سمت خیابون پارکه...

امون از این باد سرد ناغافل که شال دخترک رو درست وسط خیابون از سرش دزدید و آبشار 

موهاشو به دید انظار گذاشت.طفلی اینقدر دستپاچه شد که نزدیک بود تصادف کنه! فکر میکنم

قضیه جدی تر از یه بد قولی باشه..

بالاخره خودشُ رسوند و سوار شد، تو یه چشم به هم زدن ، بنز مشکی مثل یه اسب چموش

به حرکت در اومد و به سرعت دور شد...

ادامه داره...

دغدغه های یک دهه شصتی...
ما را در سایت دغدغه های یک دهه شصتی دنبال می کنید

برچسب : تلخی,اسپرسو, نویسنده : cmoonsuns64f بازدید : 86 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 19:58